خاطره برگزیده دومین جشنواره خاطره نویسی
موضوع : کودکان ونخستین تجربه های برخورد با کودک
تازه از روزهای اول ورود به کارم درکتابخانه جدید می گذشت زیاد با اعضا آنجا آشنا نبودم که محسن به همراه مادرش آمد پسربچه با مزه و تپلی بود و در ظاهر بسیار کم حرف و خجالتی. چندتایی کتاب در دست مادرش بود که می خواست برگردونه بعد هم به من اشاره کرد که بگین دیگه فعلا کتاب امانت نمی دین ، محسن اصرار داشت که بار دیگه کتاب قصه ای را به امانت ببره که مادرش با صدای بلند و عصبانی گفت دیگه نه محسن دیگه نمی شه این کتاب و ببری این بار صدمیه که داری می بریش من دیگه خسته شدم از بس که این کتاب و واست خوندم و بعد هم از من خواست که بگم دیگه امانت نمی دم . نگاهی انداختم کتاب کهنه ای بود دیگه جلدش رنگی نداشت اسم کتاب سقا بود در مورد حضرت ابوالفضل .مادر محسن می گفت شاید در روز ده بار منو مجبور می کنه که این کتاب و واسش بخونم و دیگه خستم کرده منم به اصرار مادرش گفتم که دیگه امانت نمیدم . بعد محسن به مادرش گفت که پس باید بریم برام بخریش و زد زیر گریه ،طوری قطره های اشکش از روی صورتش میریختند پایین که واقعا ناراحت شدم بعد هم به زور دست محسن و گرفت و برد بیرون همین که از کتابخونه زدند بیرون صدای گریه محسن بلندتر شد می گفت اگه واسم بخریش قول می دم قول می دم دیگه نگم بخونیش خودم می خونمش.دلم آروم نگرفت پا شدم رفتم بیرون صدا زدم مامان محسن مامان محسن ، با صدای من ایستادند گفتم اگر می دونید میتونید این کتاب رو واسش ببرید بعدا به جاش یه کتاب دیگه برای کتابخونه بخرید مامانش گفت نه بابا حالا آروم می شه حالا من از کجا برم بخرم بودو ببینم و به راهشون ادامه دادند.حدود یک ساعتی گذشت مشغول کارم بودم که خیلی باعجله و بودو بودو محسن اومد و توی دستش یه عالمه پول خورده بود گذاشتشون روی میز و تند تندچیزایی گفت و بعد هم کتاب سقا رو از توی قفسه برداشت و دوید .با لبخندی که با رفتن اون روی لبهام مونده بود خنده دلچسبی بر دلم نشست. اون چی گفت؟
خاله کتابخونه، دستت درد نکنه، این پول کتابم، پولای توی قلکم ، برو خودت بخر.................................