کتابخانه شهید علم الهدی فولادشهر

وابسته به نهاد کتابخانه های عمومی استان اصفهان

کتابخانه شهید علم الهدی فولادشهر

وابسته به نهاد کتابخانه های عمومی استان اصفهان

کتابخانه شهید علم الهدی فولادشهر
این وبلاگ در بردارنده فعالیتهای کتابخانه عمومی شهید علم الهدی فولادشهر می باشد.
تلفن تماس:03152643137
ادرس: فولادشهر - محله ب4- خیابان وصال شمالی - جنب مسجد امام محمد باقر (ع)
بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۱۵ ب.ظ

کتاب عیدی بدهیم


یک تجربه خوشایند فرهنگی

خرید کتاب به عنوان هدیه نوروزی

امیدوارم سال نو سالی باشد کتاب عیدی بگیریم و عیدی بدهیم. باید از خودمان شروع کنیم و امید داشته باشیم که به مرور رفتارهای فرهنگی به شیوه‌های زندگی‌مان تبدیل شود.

 با نزدیک شدن به عید نوروز چه خوب است که سعی کنیم به یکدیگر کتاب هدیه بدهیم، کتاب‌هایی که تعطیلات نوروزی بهترین فرصت برای مطالعه‌آنهاست.

با نزدیک شدن به نوروز گرچه رسم عیدی دادن از روزهای دور در کشور ما اینگونه بوده است که بزرگترها به کوچکترها عیدی می‌دهند که غالبا هم اسکناس‌های نو است.با این حال هستند کسانی که به دنبال هدیه‌های متفاوتی برای نوروز هستند ولی چه تعداد از این افراد به دنبال این هستند که از کتاب به عنوان هدیه نوروزی استفاده کنند؟

با آرزوی سالی پر از شادی .........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۵
somaye monajati
سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ق.ظ

خاطره برگزیده دومین جشنواره خاطره نویسی

موضوع : کودکان ونخستین تجربه های برخورد با کودک


تازه از روزهای اول ورود  به کارم درکتابخانه جدید می گذشت زیاد با اعضا آنجا آشنا نبودم که محسن به همراه مادرش آمد پسربچه  با مزه و تپلی بود و در ظاهر بسیار کم حرف و خجالتی. چندتایی کتاب در دست مادرش بود که می خواست برگردونه بعد هم به من اشاره کرد که بگین دیگه فعلا کتاب امانت نمی دین ، محسن اصرار داشت که بار دیگه کتاب قصه ای را  به امانت ببره که مادرش با صدای بلند و عصبانی گفت  دیگه نه محسن دیگه نمی شه این کتاب و ببری این بار صدمیه که داری می بریش من دیگه خسته شدم از بس که این کتاب و واست خوندم و بعد هم از من خواست که بگم دیگه امانت نمی دم . نگاهی انداختم کتاب کهنه ای بود دیگه جلدش رنگی نداشت اسم کتاب سقا بود در مورد حضرت ابوالفضل .مادر محسن می گفت شاید در روز ده بار منو مجبور می کنه که این کتاب و واسش بخونم و دیگه خستم کرده منم به اصرار مادرش گفتم که دیگه امانت نمیدم  . بعد محسن به مادرش گفت که پس باید بریم برام بخریش و زد زیر گریه ،طوری قطره های اشکش از روی صورتش میریختند پایین که واقعا ناراحت شدم بعد هم به زور دست محسن و گرفت و برد بیرون همین که از کتابخونه زدند بیرون صدای گریه محسن بلندتر شد می گفت اگه واسم بخریش قول می دم قول می دم دیگه نگم بخونیش خودم می خونمش.دلم آروم نگرفت پا شدم رفتم بیرون صدا زدم مامان محسن مامان محسن  ، با صدای من ایستادند گفتم اگر می دونید میتونید این کتاب رو واسش ببرید بعدا به جاش یه کتاب دیگه برای کتابخونه بخرید مامانش گفت نه بابا حالا آروم می شه حالا من از کجا برم بخرم بودو ببینم و به راهشون ادامه دادند.حدود یک ساعتی گذشت مشغول کارم بودم که خیلی باعجله و بودو بودو محسن اومد و توی دستش یه عالمه پول خورده بود گذاشتشون روی میز و  تند تندچیزایی گفت  و بعد هم کتاب سقا  رو از توی قفسه  برداشت و  دوید .با  لبخندی  که  با  رفتن  اون روی لبهام  مونده  بود  خنده  دلچسبی  بر  دلم  نشست. اون  چی  گفت؟

خاله کتابخونه، دستت درد نکنه، این پول کتابم، پولای توی قلکم ، برو خودت بخر.................................    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۲۶
somaye monajati
دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

خودت را دوست بدار

دوست من

تنهایی ات را دوست بدار

و سعی کن با وجود دردهایی که دارد

به جای ناله کردن، آواز شادی و رهایی بخوانی

فراموش نکن که آنها که نزدیک تو هستند هم، چه بسیار دورند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۸
Rahele karimi